۶/۲۹/۱۳۸۹

من و رستم

در حال راه رفتن در خیابان هستم که صدای کلفتی می گوید : در راه ایزد یکتا یه کمکی به من بکن . سرم را بر می گردانم و می بینم مرد قوی هیکلی بالای سرم ایستاده ، می گویم : من تو رو می شناسم ، تو رستم نیستی ؟ او به دور و بر خود نگاه می کند و بعد یقه ی مرا می گیرید ، می گوید : زود بگو تو جاسوس کجایی ؟ می گویم : جاسوس کیه ؟ من فقط عکست رو تو کتاب فارسی دیده بودم . یادته زدی سهراب رو کشتی ؟ تازه ده صفحه هم به کتابای ما اضافه کردی . ناگهان نعره می زند و گریه می کند . می گویم : حالا این قدر خودت رو ناراحت نکن ، ما که اون کتاب رو خوندیم و امتحان هم دادیم . می گوید : کتاب شماها فدای سر تهمینه ، من واسه سهراب ناراحتم . می گویم : حالا این جا چیکار می کنی ؟ می گوید : دیدم هر کار کنم نمی تونم با مرگ سهراب کنار بیام ، گفتم بیام این جا شاید یه دوا درمونی گیر بیارم بچه ام رو زنده کنم . داشتم تو خیابون با رخش می رفتم که یهو از آسمون رعد و برق زد ، آسمون رو نگاه کردم اما هیچ ابری ندیدم ، همین طور که سرگردون بودم یکی از سربازان پیاده جلو آمد و گفت : چه خبرته ؟ اصلا تو چجوری با این اسب 120 تا سرعت رفتی که دوربین کنترل سرعت ازت عکس انداخته ؟ مدارکت رو ببینم . چی ؟ مدرک هم نداری ؟ ما مجبوریم اسب تو رو ببریم پارکینگ . حالا این چه ریخت و قیافه ای است واسه خودت درست کردی ؟ نمی دونی این جوری گشتن جرمه ؟ سریع برو تو اون ون گشت ارشاد بشین تا حالت جا بیاد . او تعریف می کند که او را بردند و حسابی تنبیه اش کردند بعد هم در خیابان (به قول خودش بیابان) رهایش کردند .
می گویم حالا چرا به گدایی افتادی ؟ می گوید : در پارک که راه می رفتم مردی را دیدم که قیافه اش شبیه لشکریان شکست خورده بود . او گفت : بیا داداش ، یه کم از این مزه کن شاید حالت جا بیاد . گفتم : تو ساحره ای ؟ من گردی می خواهم که پسرم را زنده کند . گفت : آره داداش ، دوای دردت پیش منه ، یه کم از این بگیر زیر دماغت خودت می فهمی . مرده رو جوری زنده می کنه که از روز اولش هم بهتر می شه . من هم خوشحال شدم و گرد را گرفتم و برای این که مطمئن شوم سمی نیست اول خودم آن را مصرف کردم و بعد فهمیدم که چه بلایی سرم آمده ، آن ساحره هم مدام می گفت : باید پول بدی تا باز هم به تو گرد بدهم . من هم که پول نداشتم مجبور شدم گدایی کنم .
حرف هایش را که می زند می بینم سرش را روی شانه من گذاشته و می گرید . به او می گویم : خجالت بکش ، مرد که گریه نمی کنه . بعد می بینم با این اوضاع مرد هم گریه می کنه . صورتم را روی شکمش می گذارم و من هم با او گریه می کنم (آخه قد من تقریبا تا شکم او بود) . وقتی هر دو خالی شدیم ، دست او را می گیرم و می برم تا ترکش بدهم ، او هم قول می دهد که در امپراطوری جدید خود مرا وزیر اعظم کند و در تمام جنگ ها همراهم بیاید . همین طور از او قول گرفتم که موقع امتحان ادبیات کنار من بنشیند و جواب ها را به من برساند .

۶/۲۵/۱۳۸۹

سادگی


می گم آخه چرا روی شیشه ی بعضی مغازه ها نوشته اند " به یک کارگر ساده نیازمندیم " . حتما طرف باید ساده باشه که بشه بهش کلک زد ؟
در جوابم فقط می خندند و من نمی فهمم چرا کارگر باید ساده باشد .