۵/۰۸/۱۳۹۴

استکمال

هر آدمی نیمی از قطعات یه پازل به هم ریخته است...
اول باید خودشو کامل کنه، بعد نصفه ی دیگه رو پیدا کنه 

اوتامای

آدما مثل کلمات می مونن, رنگای مختلف, کوتاه بلند, با دست خط های مختلف, بزرگ کوچیک, بعضیا ذاتا مهم تر از بقیه اند, بعضیا ازشون زیاده, مثل "و" و "یا". یا مثلا بعضیا ذاتا تلخ اند , یه سری تخیلی اند , بعضیا با توجه به جایگاهشون معنی میشن, بعضیام فهمیده نمیشن, یا قدیمی اند, یا مال آینده اند, یا مال یه منطقه دیگه, بعضیا با هم یکی اند ولی دست خطاشون فرق داره, یا به دو تا زبون مختلف یه معنی رو میدن, اومدن و رفتنشون هم باحاله, یکی از یه گوشه صفحه پاره می شه, یکی آب می ریزه روش, یکی هم پاک می شه, یا پاک می کننش !  دنیا یه برگ کاغذه, از دفتری که کسی جلدشو ندیده, کاش بشه یه حرف تازه شد سر خط, یا یه تیتر درشت بالای همه ...

تصعید

گاهی بهتره آدم با عواقب حرفا و کاراش سر و کله بزنه تا با حسرت نگفتن و انجام ندادنشون .....

۵/۰۷/۱۳۹۴

شهاب

به زمین چشم می دوزم، اولی را می بینم  که با دوستانش آمده تا آسمان را بفهمد، شاید برای اولین بار، با لبخند به من چشمک می زند، به کسی نمی گوید مرا دیده تا شاید این افتخار منحصرا برای او باشد، و لذت تعریف چندباره اش.
دومی را می بینم، یک نگاهش به پای چپش خیره مانده  که قدم ها با او فاصله دارد، و نگاه آخرش بر من قفل می شود، نمی داند موشکی قاتلم یا شهابی ناطق، ترجیح می دهد مرا نشانه ای بداند از آن که در این لحظه ها به او نیاز دارد.
سومی را می بینم، از لابه لای خانه ی کاغذی اش، یاد شبی می افتد که در ویترین مغازه ای در صفحه ای جادویی موشی از ماه تکه های پنیر می کند و بر دهان می گذاشت و با همان آهنگ همیشگی قصه تمام می شد، ناخودآگاه دهانش باز می شود، نمی دانم در این هیبتی که هستم گریه مفهومی دارد یا نه.
پنجمی را می بینم که مرا نمی بیند، به زمین چشم دوخته است، مانند همیشه.
چهارمی را نمی بینم، حسش می کنم، نمی دانم کجاست  اما هست.
نمی دانم بر شهابی سوارم یا خود آن شهابم، آینه هم چیزی نمی گوید مگر آن که آینده برعکس دیروز است .

۴/۳۱/۱۳۹۴

فلسفه وجودی


مدرسه نمی رفتم، پرسید : بزرگترین آرزوت چیه ؟ گفتم دوست دارم وارد مغز دیگران شوم، جالب ترین چیز برایم ذهن خودم بود، شخصیت های خیالی ( کسی چه می داند , شاید هم واقعی ) که هر روز در فکرم بودند و با هم حرف می زدیم , با هم تصمیم می گرفتیم و از همان دریچه کوچک و عمیق کودکی دنیا را می دیدیم.  تصور این همه آدم با ذهن های متفاوت برایم شگفت انگیز بود , دوست داشتم وارد ذهن آن ها شوم , موجودات آن ها را بشناسم و با آن ها دوست شوم . این ها ارزشمندتر از اسباب بازی و لباس بودند. بزرگترین آرزو که فکر می کردم در آینده آن را عملی خواهم کرد
.
امروز اما ... تمام دوستان ذهنی ام رفته اند , آن رویا هم دیگر مفهومی ندارد , دنیا هم هنوز چیزی بهتر از آن اسباب بازی ها برای عرضه ندارد. ترجیح می دهم دوباره به ذهنم باز گردم , تمامی مفاهیم را از نو تعریف کنم , دنیای خودم را بسازم , و دریچه ای بگذارم برای بقیه تا وارد آن شوند , شاید اگر روزی کودکی رویای ورود به ذهن دیگری را در سر داشت , اولین مقصدش ذهن من باشد .