۵/۰۵/۱۳۹۳

رنگ ها

رنگ ها
امان از رنگ ها
رنگ ها زاده می شوند
به دست نقاشی ماهر
رنگ ها محبوب می شوند
نمادی از یک تفکر
رنگ ها می مانند
بر روی دیوار ها , بر لبانی آشفته
رنگ ها می جوشند
در خم های رنگ , در خیابان ها
رنگ ها می ریزند
از پیکر دری خسته , بر روی طرحی نو
رنگ ها می پرند
از لباس مادر بزرگ , از رخ مردی زیر باران
رنگ ها زیبا می شوند
در طبیعت بهار , در عکسی از لبخندت
رنگ ها غمگین اند
چون خون مانده بر پیراهن تک پسرت ,  تنها یادگارش
رنگ ها می روند
از دامنی که اخرین هدیه اش به تو بود ,  از رخ تو در اخرین لحظاتت
رنگ ها اما ....
رنگ ها نمی میرند
مانند هیچ
رنگ ها زنده اند
زندگی بی رنگ نمی شود

۴/۲۳/۱۳۹۳

سرباز آزادی

طرح از محمد خزایی


من آن تک کهنه سربازم که از صد مهلکه رد شد        هزاران نوگل پرپر بدید و چشم او تر شد
به دریا زد چه بی پروا , دل پاک و بزرگش را           به هر در زد خودش را تا , کند رسوا رقیبش را
همان سربازک ساده که پشتش عاری از شاهان          چو اسب و فیل و رخ هرگز ندارد طاقت هجران
گذر کرد از سیاهی ها , سکون روی سپیدی ها           قدم ها پشت یکدیگر , نگشت اندوه او پیدا
پس از جنگی نه رو در رو , مورب , ال و رندانه       بزد فریادی از جانش چو شد در آخرین خانه
رسیدم تا خط پایان ولی صد حیف چون دیگر             ندارم تای برگشتن , تهی گشتم ز پا تا سر
نه رنگی مانده بر رویم , نه شوری مانده در جانم        در این شطرنج بی حاصل وزارت را نمی خواهم
همی خواهم که این صفحه  بگردد بستر شادی           همه با مرز بیگانه , همه همرنگ آزادی

مردی که زیاد می دانست

او بیهوده باهوش بود ، و بیش از حد ، با رد شدن از کنار کوچکترین چیزی اطلاعات را جذب می کرد ، اطلاعاتی بیش از حد ، دانسته هایش او را می ترساند ، جسارتش را می گرفت ، برای زدن کوچکترین حرفی تمام مسیر مکالمه را در ذهنش پیش بینی می کرد ، و از پایانش می ترسید ، حرفش را می خورد به کسانی که از افکار خود راحت بودند قبطه می خورد ، اما نمی توانست مانند آن ها باشد
او می دانست که زیاد می داند .

کنار

گفتی می دانی که با رفتنت کنار خواهم آمد
راست می گفتی
تو رفتی و من در کنار ترین گوشه ی زمین بر کنار پرتگاهی ایستاده ام
با خود می گویم زمین گرد است و نمی تواند بیش از یک کنار داشته باشد ,
تو این جا نیستی و این یعنی هنوز کنار نیامده ای ...
و با این فکر احمقانه به خواب می روم ، خوابی ابدی .....

گون

واژه ها می گفتمت تا گونه ات عاری شود
         از جراحت ها و سختی های گونه گون عمر

واژگون گردی مرا با یک نگاه ساده ات            
منقرض شد گونه ام از بی وفایی های تو

تقدیر

گمان می کردم زندگی قاعده ای دارد , تمام اتفاقات مهم افتتاحیه دارند , و پایانی پر از شکوه و تقدیر , این گونه نیست , مسیرت با هر برخورد عوض می شود , مانند کشتی در محاصره ی کوه های یخ , و آن ناخدا تقدیری ندارد , ادامه می دهد بدون پایانی معلوم , غرق می شود اما ادامه می دهد , شاید این تقدیر اوست , گاهی تو را تنها با مرگ گرامی می دارند ....

قضاوت های بیهوده


قضاوت های بیهوده , تظاهر در رخ کاشف           تورق های گهگاهی , نگه بر رویه ای کاذب
ثواب خواندن خطی , که مفهومش نمی دانی            دعا با عجز و آه اما , اجابت را نمی خواهی
چو حسی حق به جانب که , تو را در بند می دارد    حقیقت را نمی فهمی , نگاهت سنگ می ماند
تو خود را عقل کل پنداری و عقلان همه مبهوت      تفاخر های با نخوت , سکون در قصر بی منصور
بزن بشکن خود خود را , اگر چه دیر فهمیدی          بزن شاید دم آخر , به سنگر روح بخشیدی
هم آشوبی هم احساسی , دروغی بس حقیقت سوز     بزن بشکن خود خود را , نمان در حسرت دیروز
بزن هر چند این نوبت , نشان از پهلوانان نیست      چه فکر زور و زر داری , کسی پیروز میدان نیست
بدان آن شیخ بی پروا , که نامش ورد دنیا شد          به کابوسی فنا گشت و تمام عمر تنها شد
بزن بشکن که راهی نیست , اگر مانی فنا گردی      فنا گشتن به از آن که , شوی مغلوب این  سردی


نداشته ها

می گوید : دستت درد نکنه , آقام همیشه می گفت داماد آدم مثل پسر نداشته می مونه
می گویم : آقا جون شما که خواهر نداشتین , مگه پدرتون داماد داشتن ؟
می گوید : نه پسرم , مردم عموما از چیزایی حرف می زنن که ندارن

جمع اضداد

سیاست را دوست نداشتم , بازی دادن مردم , در آن ماهر بودم , از بچگی خوب زیرآبی می رفتم , حتی یک بار در مسابقات مقام آوردم , در زندگی اما هرگز نتوانستم ، نتوانستم نه ، نخواستم .
اهل مبارزه نبودم , هر گاه به در بسته خوردم راه را عوض کردم , آنقدر که به هدف رسیدم , اما هیچ وقت دری را نشکستم , در بچگی بازی زو را دوست داشتم , یه بار به تنهایی همه را شکستم , خیلی خوب بود , تا دو روز صدایم گرفته بود , اما جنگیدم , بعد ها هرگز نتوانستم بجنگم , فقط از راهی به راه دیگر گریختم , در نظر همه خوب بودم , آدمی ساعی بدون هیچ طغیان , اما تنها پتویم می داند که من ترسویی بیش نبوده ام .
از حل معادلات زندگی گریزانم , هر وقت به مشکل خوردم سرم را به ریاضی گرم کردم . کافی بود چند ضریب کله گنده به معادله ات اضافه کنی , حجم محاسبات تو را از گذر زمان غافل می کرد , معادلاتی که حل آن ها فایده ای نداشت مگر حل کردن تو در خود .
همیشه دوست داشتم خوب باشم , پاک نبودم , در عمق وجودم ذره ای ناخالصی بود , آن را سرکوب می کردم. روند رو به رشدی بود , خوب شدم , اما ترس انتقام آن پلیدی کهنه همیشه همراهم بود .
بی احساس بودم , تنها تظاهر به شور و شوق , خنده های مصنوعی , صحبت های قشنگ , اما کنج خلوت و تاریک جایگاه اصلی من بود .
تو دار بودم , دروغگو نبودم اما ... هیچ وقت راست را کامل نمی گفتم , مرموز ,  مارموز نه , آمار دادن را دوست نداشتم , از کسانی که در کارم سرک می کشند بیزارم .
هر چه بودم خودم بوده ام , کسی را بازی نداده ام , نمی دانم تا چه زمان هستم , و اگر هستم چگونه ام , اما هر چه باشم خودم خواهم بود , کاش باشم .




۴/۲۲/۱۳۹۳

نشان آدمیت

کبوتران چه زمان از زمین می پرند ؟

همان لحظه که با خود می گویی چرا این ها نمی پرند ؟ مگر من آدم نیستم ؟

گویی می خواهند گواه انسانیت تو شوند... شاید به خود آیی

بار آخر

هیچ گاه برای بار آخر نگاهم نکن
بگذار ندانم از کجا شروع شده
نگذار بدانم به کجا تمام شد
آری این گونه آسوده است
تو را خوابی دیدن در شب ها
و تظاهر به نبودنت
از آغاز

۴/۲۱/۱۳۹۳

تابع زمان

موجود جالبی هستم ، تابعی عجیب از زمان ، تابعی که با قوانین فیزیک خیلی سازگار نیست ، صبح ها ذاتا خواب هستم ، البته صبح من تا ساعت 11 ادامه دارد ، خوابم ولی هشیارتر از همیشه ام ، در جهانی دیگر ، در خواب هایم غرق ام ، گاهی آن ها را به یاد می آورم ، بی نظیرند ، لزوما خوب نیستند ، اما بی نظیرند ، هر کدام حسی دارد که تنها یک بار در طول عمرت رخ می دهد ، یک بار و فقط برای خودت ، اگر در این ساعات بیدار شوم ( که معمولا مجبورم بشوم ) گیج و منگم ، انگار در حالت کنترل خودکار هستم ، عاقل هستم و محتاط ، به درد کارهایی مثل امتحان دادن می خورم ، چون گیجم هیچ چیز حس نمی کنم و مغز اطلاعاتش را به راحتی روی کاغذ پیاده می کند ، اما خلاقیت در صبح هرگز در تابع من تعریف نشده ، شب ها را بیشتر دوست دارم ، شجاع و جسور می شوم ، کمی بی خیالی آن احتیاط ها را کنار می زند و کار را راحت تر می کند ، انگار شب ها عقل می خوابد و احساس بیدار می شود ، نه آن احساسی که صرف سر کار گذاشتن عده ای با حرف های پوچ شود ، نه ، زندگی را حس می کنم ، موسیقی را ، فیلم را درک می کنم ، یک فیلم خوب در شب حس پرواز می دهد ، قلم روان می شود ( یا شاید بهتر باشد بگویم کیبورد نرم می شود ) ، وقتی کتاب می خوانی کلمات جان می گیرند ، تا ساعت 4 ، بعد از آن به همان جهان دیگر بر می گردم ، جایی که شاید جهان اصلی باشد نه جهان دیگر ، کسی نمی داند ، تابعی هستم با متغیرهای دائما در حال تغییر ، دقیقا نمی دانم چه هستم ، اما هر چه هستم موجود جالبی هستم .