۸/۰۲/۱۳۹۴

غروب-پاییز-با سری چسبیده به شیشه عقب ماشین

شلوار های جین کلفت ترند , پس دوام بیشتری دارند , اگر بتوانی خوب لوله شان کنی می شود چهارتا را ته کوله جا کرد , اینطور جا به لوازم دیگر فرار هم می رسد , آه , چه فایده وقتی حتی توان به زبان آوردنش هم نداری چه رسد به عمل , همیشه فقط فکر می کنی و فکر , آنقدر که حس می کنی مایع سرخ  سوزانی از میان دو نیمکره درون سرت جاری می شود و از فقط یکی از دو مجرای بینی ات بیرون می لغزد و از میان تارهای سبیلت خودش را به ریش زیر چانه ات می رساند , و وقتی دستی به آن می کشی خشک است , و تصورت قهقهه ای می زند و تنهایت می گذارد , حسی شبیه نگاه رانندگان ماشین کناری وقتی از سمت راستت سبقت می گیرند و تو قهرمانی شکست خورده می شوی که نتوانستی در چپ ترین لاین خیابان آنگونه که باید تند برانی و حال شاهد عبور متاسف همه از خودت خواهی بود .

۶/۱۷/۱۳۹۴

قسمت

این قسمت من نبود 
کارگردان , این سکانس را برای هر کس نوشته ای قطعا من نبوده ام , دوباره بنویس , بگذار نقش دیگری داشته باشم , در این صحنه که همه چیزش به واقعیت می ماند الا من که سال هاست منتظر کات آخرم و جز اکشن چیزی نصیبم نمی شود , سکانس پلانی به طول یک عمر , در لوکیشنی به وسعت یک دنیا , با رعایت سیر زمان

۵/۰۸/۱۳۹۴

استکمال

هر آدمی نیمی از قطعات یه پازل به هم ریخته است...
اول باید خودشو کامل کنه، بعد نصفه ی دیگه رو پیدا کنه 

اوتامای

آدما مثل کلمات می مونن, رنگای مختلف, کوتاه بلند, با دست خط های مختلف, بزرگ کوچیک, بعضیا ذاتا مهم تر از بقیه اند, بعضیا ازشون زیاده, مثل "و" و "یا". یا مثلا بعضیا ذاتا تلخ اند , یه سری تخیلی اند , بعضیا با توجه به جایگاهشون معنی میشن, بعضیام فهمیده نمیشن, یا قدیمی اند, یا مال آینده اند, یا مال یه منطقه دیگه, بعضیا با هم یکی اند ولی دست خطاشون فرق داره, یا به دو تا زبون مختلف یه معنی رو میدن, اومدن و رفتنشون هم باحاله, یکی از یه گوشه صفحه پاره می شه, یکی آب می ریزه روش, یکی هم پاک می شه, یا پاک می کننش !  دنیا یه برگ کاغذه, از دفتری که کسی جلدشو ندیده, کاش بشه یه حرف تازه شد سر خط, یا یه تیتر درشت بالای همه ...

تصعید

گاهی بهتره آدم با عواقب حرفا و کاراش سر و کله بزنه تا با حسرت نگفتن و انجام ندادنشون .....

۵/۰۷/۱۳۹۴

شهاب

به زمین چشم می دوزم، اولی را می بینم  که با دوستانش آمده تا آسمان را بفهمد، شاید برای اولین بار، با لبخند به من چشمک می زند، به کسی نمی گوید مرا دیده تا شاید این افتخار منحصرا برای او باشد، و لذت تعریف چندباره اش.
دومی را می بینم، یک نگاهش به پای چپش خیره مانده  که قدم ها با او فاصله دارد، و نگاه آخرش بر من قفل می شود، نمی داند موشکی قاتلم یا شهابی ناطق، ترجیح می دهد مرا نشانه ای بداند از آن که در این لحظه ها به او نیاز دارد.
سومی را می بینم، از لابه لای خانه ی کاغذی اش، یاد شبی می افتد که در ویترین مغازه ای در صفحه ای جادویی موشی از ماه تکه های پنیر می کند و بر دهان می گذاشت و با همان آهنگ همیشگی قصه تمام می شد، ناخودآگاه دهانش باز می شود، نمی دانم در این هیبتی که هستم گریه مفهومی دارد یا نه.
پنجمی را می بینم که مرا نمی بیند، به زمین چشم دوخته است، مانند همیشه.
چهارمی را نمی بینم، حسش می کنم، نمی دانم کجاست  اما هست.
نمی دانم بر شهابی سوارم یا خود آن شهابم، آینه هم چیزی نمی گوید مگر آن که آینده برعکس دیروز است .

۴/۳۱/۱۳۹۴

فلسفه وجودی


مدرسه نمی رفتم، پرسید : بزرگترین آرزوت چیه ؟ گفتم دوست دارم وارد مغز دیگران شوم، جالب ترین چیز برایم ذهن خودم بود، شخصیت های خیالی ( کسی چه می داند , شاید هم واقعی ) که هر روز در فکرم بودند و با هم حرف می زدیم , با هم تصمیم می گرفتیم و از همان دریچه کوچک و عمیق کودکی دنیا را می دیدیم.  تصور این همه آدم با ذهن های متفاوت برایم شگفت انگیز بود , دوست داشتم وارد ذهن آن ها شوم , موجودات آن ها را بشناسم و با آن ها دوست شوم . این ها ارزشمندتر از اسباب بازی و لباس بودند. بزرگترین آرزو که فکر می کردم در آینده آن را عملی خواهم کرد
.
امروز اما ... تمام دوستان ذهنی ام رفته اند , آن رویا هم دیگر مفهومی ندارد , دنیا هم هنوز چیزی بهتر از آن اسباب بازی ها برای عرضه ندارد. ترجیح می دهم دوباره به ذهنم باز گردم , تمامی مفاهیم را از نو تعریف کنم , دنیای خودم را بسازم , و دریچه ای بگذارم برای بقیه تا وارد آن شوند , شاید اگر روزی کودکی رویای ورود به ذهن دیگری را در سر داشت , اولین مقصدش ذهن من باشد .

۱۰/۳۰/۱۳۹۳

فهم فرق

فهم بعضی چیزا ساده است
مثل فرق زنده بودن و زندگی کردن
فهم بعضی چیزا خیلی سخت نیست
مثل فرق اونی که دوست داره خواباش واقعی باشه با اونی که می خواد زندگیش یه خواب باشه
فهم بعضی چیزا هم کار هر کسی نیست
مثل فرق کسی که از تواضع زیاد مغروره با اونی که از غرور زیاد متواضع شده

اعجاز

گاهی وقت ها بالش هم یک معجزه است .

شکلک

و چه عمیق اند واژه ها 
.
.
.
.
.
.
ادای احترام

قهرمان

قهرمان ها محبوبند ,
همه آن ها را دوست دارند ,
تسلیم نمی شوند ,
نمی میرند ,
نجات می دهند ,
خوبند ,
گاهی تا سال ها جاودانه اند ,
اما...
بازیچه اند ....
در دستان بازی سازها ...
کسی آن ها را نمی شناسد ,
پشت صحنه ,
بازی می دهند ,
به ظرافت ...
و شدت ....

wisdom

همیشه کیک دست اونیه که از در پشتی میاد .....

خیال باف

آدمای خیال باف دو دسته اند
 یا هیچ چی رو نمی دونن و می خوان اونا رو طوری تصور کنن که می خوان ,
یا همه چی رو می دونن و می خوان اونا رو طوری تصور کنن که می خوان

حال

حالم چطوره ؟   مثل یه بارونی مشکی توی لباس شویی 

طبقه بندی اجتماعی

همه آدما دیوونه اند , فقط نوعش فرق داره

سیاه

چه کسی گفت که بالای سیاهی نبود رنگ دگر
رنگ رخسار سپاهی که اسیر غم توست

هدف

وقتی یه نفر خیلی آروم از اتاقش تا یخچال می ره و فقط آب می خوره ، مطمئن باشید هدفش هر چی بوده رفع تشنگی نبوده ....

آشغال

در را گشودم , باد سردی در وزیدن بود
 با اکراه و تردید برگشتم تا دوباره نگاهش کنم
 با آن نگاه همیشگی اش پرسید : داری می روی ؟
کمی مکث کردم و به آرامی سری تکان دادم
چهره اش در هم رفت , با خشم گفت :
پس چرا آشغالا رو نمی بری بذاری سر کوچه ؟؟؟

سکو.....

آنقدر حرف برای گفتن داشتم که حال ساکت باشم , قابل پیش بینی بود , اگر قرار بود همه چیز را بگویم دیگر داستان ما خاص نمی شد , همین اداهاست که ما را خاص کرده , سکوت مسخره و ژست خاص بودن و صد کوفت دیگر , چه فرقی دارد , من که سکوت کرده ام

جهان بینی مادرانه

همه چیز برعکسه , می ری دستشویی آب سرده باید یخ کنی واستی تا گرم شه , میری کاهو بشوری آب داغه باید بسوزی صبر کنی تا سرد شه ........ و البته هیچ کی بهتر از مامانت نمی تونه دنیا رو بت نشون بده ..............

۱۰/۲۹/۱۳۹۳

کم شناسی

خیلی بده وقتی می بینی هیچ کس تو رو کامل نمی شناسه

بعد می بینی حتی خودت هم خودت رو نمی شناسی

اختیار و تقدیر

قبلا فکر می کردم تنها چیزی که دست خود آدم نیست مرگه , اخیرا فهمیدم تنها چیزی که دست خود آدمه مرگه ...

چرا

گرچه بي رحمي ولي بر بينوايان راحمي

دست گيري مي كني گاهي ولي از مچ چرا

بر تمام حول و حال اين جهان آگه تويي

مي شوي جوياي احوالم ولي از باب حال گيري چرا

گر چه مي دانم كه خواهي صاحب قلبم شوي

مي كني مشغول خود دل را ولي از راه دلگيري چرا

من تن و جان را فدايت مي كنم ارباب من

اين همه سرباز و داروغه براي زورگيري پس چرا

تو به دنبال غلامي حلقه در گوشي نه عشق و عاشقي

من كه در بند تو افتادم بگو اين دست و پا گيري چرا

نيمي از عالم شده شیدای  چشم نافذت

اين نگاه و عشوه  و آن چشم گيري ها چرا

بحران دم خر

بزرگ ترین آرزوم دم داشتن یه خره

.
.
.
.
.

همونی که از کرگی دم نداشت

۱۰/۲۶/۱۳۹۳

خوب و بد

جنگ خوب است
شکست خوب است
حذف خوب است
ترس بد است
جا ماندن از جنگ
نرسیدن به مسابقه
مخفی شدن برای حفظ داشته های بی ارزشت
این ها بدند
خجالت آورند