۱۰/۲۹/۱۳۹۳

چرا

گرچه بي رحمي ولي بر بينوايان راحمي

دست گيري مي كني گاهي ولي از مچ چرا

بر تمام حول و حال اين جهان آگه تويي

مي شوي جوياي احوالم ولي از باب حال گيري چرا

گر چه مي دانم كه خواهي صاحب قلبم شوي

مي كني مشغول خود دل را ولي از راه دلگيري چرا

من تن و جان را فدايت مي كنم ارباب من

اين همه سرباز و داروغه براي زورگيري پس چرا

تو به دنبال غلامي حلقه در گوشي نه عشق و عاشقي

من كه در بند تو افتادم بگو اين دست و پا گيري چرا

نيمي از عالم شده شیدای  چشم نافذت

اين نگاه و عشوه  و آن چشم گيري ها چرا

هیچ نظری موجود نیست: