۹/۱۶/۱۳۹۵

کوه آتش در دلم افکند و رفت

کوه بودن کار دشواری است، می ایستی در مقابل تمام ناملایمات، باد و طوفان حرف ها ، سیل بدی ها و آزار ها، فریادهایشان را می شنوی و تنها پژواکی در گوششان زمزمه می کنی، زمزمه ای بس پر معنی و به گوش آنان بی مفهوم، از آن بالا همه چیز آشکاراست، تمام آن چه به خیال باطلشان ماهرانه پنهان کرده اند . تمام آن ادعاهای بی اساس و توخالی. مگر کسی قادر است برای همیشه چشمان کوه را بپوشاند؟  امان از ابرهای کوته فکر، چه خوش خیالند، بی وقفه می بارند، بی رحمانه بر چهره ی کوه می کوبند، تمام پیکرش را سفیدپوش می کنند، به خیالشان او را کور کرده اند. بی خبر از آن چه در دل او می گذرد، حرارتی که دل سنگ را آب می کند، مذابی که جانش را می گدازد، برف ها آب می شوند و ابرها هم چنان در حماقت خود استوارند، باز می شوند، در هم می روند، صاعقه می زنند، چون پنبه کوه را نوازش می کنند. چه فایده اما که هیچ یک مرهم دل سوزان کوه نیست، کوهی که درونش غوغاست اما دم بر نمی آورد، آنقدر می سوزد تا کاسه ی صبرش لبریز شود، ابتدا گدازه هایی به بیرون می پراکند، گدازه هایی که تنها ذره کوچکی از شعله ی درون اویند، همان گدازه های بس ناچیز اما ابرها را به فریاد وا می دارند، در هم می ریزند، غوغا می کنند، دور می روند، نزدیک می آیند، کوه اما هم چنان ساکت ایستاده، واقف به تمام بازی ها و حرکات مضحکشان، کافی است اراده کند، دم بزند تا در دمی تمام آن چه هست و نیست بسوزد، تمام آن پرده ها و حصارها، تمام ادعاهای آن ابرهای خوش خیال و پرهای و هوی، چه کند اما که او کوه است، تقدیرش تا آخرین لحظه سوختن و دم بر نیاوردن است، که بلاسوز دیگران شود و مانع آسیبی از جانبش به آنان، ابر چه خبر دارد از دل کوه؟ ابری که تنها لحظه ای  گذر از بالای کوه کافی است برای نابودی اش. ای ابرها! کوه هم طاقتی دارد، اگر چه قرن ها ایستاده اما روزی طاقتش طاق می شود. و امان از آن روز که کوهی از پا درآید و تمام آن چه در سینه دارد برون بریزد...

Worng turning

خیلی سخته مانع چرخیدن یه سیاره دور خورشید اشتباه بشی , اون چند میلیارد ساله داره به این کارش ادامه میده بدون این که روشو برگردونه تا چیز دیگه ای ببینه , چند میلیارد سال و یه خورشید اشتباه که اونقد بزنه تو چشماش که کورش کنه , که نبینه این چرخیدن مدامش هیچ نتیجه ای نداره , که بعد هر سال چرخیدن تو اون بیضی مسخره و کلی رنگ عوض کردن دلخوشیش یه مدت کوتاه نزدیک شدنه و هیچ وقت به چیزی که لیاقتشو داره نمی رسه , که نفهمه اون خورشید رو به کلی سیاره ی دیگه هم هست , که ندونه اون خورشید دروغی فقط یه ستاره کوچیکه که یه ذره از اطراف محدودش بزرگتره . هیچ وقت نفهمیدین اون چیزی که اسمشو گذاشتین منظومه و از وقتی که دیدینش مجموعه ای از سیاره ها بوده یه روزی یگانه بوده , یگانه سیاره ای که اونقد دور خورشید اشتباه چرخید تکه تکه شد , تکه هایی که حتی تو دورترین فاصله ها هم چشم بسته به چرخیدن ادامه میدن , که اونقدر نمی فهمن دارن سرد و سردتر میشن تا آروم آروم نابود بشن ...