۸/۲۳/۱۳۸۹

لشکر من

 به اتاق نگاه می کنم ، پر است از اشیای گوناگون که ساکت نشسته اند و فقط کار خود را انجام می دهند . ساعتی که زمان را برایم می گوید ، خودکاری که هر چه من بخواهم می نویسد ، بالشی که مطابق میل من شکل می گیرد ، کامپیوتری که مرا هر جا بخواهم می برد ، تلویزیونی که مرا از کیلومترها دورتر با خبر می سازد ؛ و لباسی که مرا از سرما و گرما و باد و باران حفظ می کند . این ها همه چون لشکری در اختیار من هستند و آماده اند تا فرامین مرا اطاعت کنند ، زیرا تنها من می توانم فکر کنم و تنها من می توانم خلاق باشم . چه بسیارند بزرگانی که با اندک امکانات خود کارهای بزرگ انجام دادند . حالا ما وارث آن انسان ها هستیم ، و لشکری بسیار عظیم تر از آن ها داریم . یعنی ما نمی توانیم با عقل و خرد خود و بکارگیری این لشکر عظیم ، جهانی را متحول کنیم؟

۶/۲۹/۱۳۸۹

من و رستم

در حال راه رفتن در خیابان هستم که صدای کلفتی می گوید : در راه ایزد یکتا یه کمکی به من بکن . سرم را بر می گردانم و می بینم مرد قوی هیکلی بالای سرم ایستاده ، می گویم : من تو رو می شناسم ، تو رستم نیستی ؟ او به دور و بر خود نگاه می کند و بعد یقه ی مرا می گیرید ، می گوید : زود بگو تو جاسوس کجایی ؟ می گویم : جاسوس کیه ؟ من فقط عکست رو تو کتاب فارسی دیده بودم . یادته زدی سهراب رو کشتی ؟ تازه ده صفحه هم به کتابای ما اضافه کردی . ناگهان نعره می زند و گریه می کند . می گویم : حالا این قدر خودت رو ناراحت نکن ، ما که اون کتاب رو خوندیم و امتحان هم دادیم . می گوید : کتاب شماها فدای سر تهمینه ، من واسه سهراب ناراحتم . می گویم : حالا این جا چیکار می کنی ؟ می گوید : دیدم هر کار کنم نمی تونم با مرگ سهراب کنار بیام ، گفتم بیام این جا شاید یه دوا درمونی گیر بیارم بچه ام رو زنده کنم . داشتم تو خیابون با رخش می رفتم که یهو از آسمون رعد و برق زد ، آسمون رو نگاه کردم اما هیچ ابری ندیدم ، همین طور که سرگردون بودم یکی از سربازان پیاده جلو آمد و گفت : چه خبرته ؟ اصلا تو چجوری با این اسب 120 تا سرعت رفتی که دوربین کنترل سرعت ازت عکس انداخته ؟ مدارکت رو ببینم . چی ؟ مدرک هم نداری ؟ ما مجبوریم اسب تو رو ببریم پارکینگ . حالا این چه ریخت و قیافه ای است واسه خودت درست کردی ؟ نمی دونی این جوری گشتن جرمه ؟ سریع برو تو اون ون گشت ارشاد بشین تا حالت جا بیاد . او تعریف می کند که او را بردند و حسابی تنبیه اش کردند بعد هم در خیابان (به قول خودش بیابان) رهایش کردند .
می گویم حالا چرا به گدایی افتادی ؟ می گوید : در پارک که راه می رفتم مردی را دیدم که قیافه اش شبیه لشکریان شکست خورده بود . او گفت : بیا داداش ، یه کم از این مزه کن شاید حالت جا بیاد . گفتم : تو ساحره ای ؟ من گردی می خواهم که پسرم را زنده کند . گفت : آره داداش ، دوای دردت پیش منه ، یه کم از این بگیر زیر دماغت خودت می فهمی . مرده رو جوری زنده می کنه که از روز اولش هم بهتر می شه . من هم خوشحال شدم و گرد را گرفتم و برای این که مطمئن شوم سمی نیست اول خودم آن را مصرف کردم و بعد فهمیدم که چه بلایی سرم آمده ، آن ساحره هم مدام می گفت : باید پول بدی تا باز هم به تو گرد بدهم . من هم که پول نداشتم مجبور شدم گدایی کنم .
حرف هایش را که می زند می بینم سرش را روی شانه من گذاشته و می گرید . به او می گویم : خجالت بکش ، مرد که گریه نمی کنه . بعد می بینم با این اوضاع مرد هم گریه می کنه . صورتم را روی شکمش می گذارم و من هم با او گریه می کنم (آخه قد من تقریبا تا شکم او بود) . وقتی هر دو خالی شدیم ، دست او را می گیرم و می برم تا ترکش بدهم ، او هم قول می دهد که در امپراطوری جدید خود مرا وزیر اعظم کند و در تمام جنگ ها همراهم بیاید . همین طور از او قول گرفتم که موقع امتحان ادبیات کنار من بنشیند و جواب ها را به من برساند .

۶/۲۵/۱۳۸۹

سادگی


می گم آخه چرا روی شیشه ی بعضی مغازه ها نوشته اند " به یک کارگر ساده نیازمندیم " . حتما طرف باید ساده باشه که بشه بهش کلک زد ؟
در جوابم فقط می خندند و من نمی فهمم چرا کارگر باید ساده باشد .

۶/۰۵/۱۳۸۹

تونل

همیشه تونل ها برایم جالب بوده اند . تونل هایی که مدتی ما را در تاریکی فرو می برند اما بالاخره از آن ها خارج می شویم و به روشنایی می رسیم . گاهی ممکن است چندین تونل پشت سر هم قرار داشته باشند و ما فرصت زیادی برای ماندن در نور نداشته باشیم . گاهی بعضی تونل ها طولانی می شوند و زمان زیادی می برد تا از آن ها خارج شویم . تونل ها در زیر انبوهی از خاک وسنگ قرار دارند و اگر کسی با سرعت زیاد و بدون احتیاط از آن ها عبور کند ممکن است به خود صدمه برساند و نابود شود ولی اگر کسی آرام و سنجیده به حرکت خود ادامه دهد حتما از آن موفق خارج می شود . همیشه کسانی هستند که به ساختن تونل مشغولند . ولی رمزعبور از تونل ها این است که همیشه باید حرکت کرد و هیچ گاه تسلیم ناامیدی نشد تا این که از آن ها سربلند خارج شویم .
و چه شباهت عجیبی دارند این تونل ها با مشکلات زندگی که ما را از نور محروم کرده و به تاریکی فرو می برند

۵/۱۲/۱۳۸۹

تک و تنها



تک و تنها در گوشه ای نشسته ام ، همه چیز آشفته است ، از این پایین همه چیز بزرگ به نظر می رسد ، صدای خاله زری از درون اتاق پذیرایی به گوش می رسد ، حالا بیشتر از هر موقعی از او بدم می آید . همیشه فکر می کردم که او حق مرا خورده است . او تمام روز را با صدای بلند برای دیگران حرف می زند اما من هر چه قدر فریاد می کشم کسی صدایم را نمی شنود. به آن طرف اتاق نگاه می کنم ، شلوار را می بینم که مچاله روی تخت افتاده است و مرا مقصر این وضع خود می داند و در نگاهش نفرت موج می زند ، ولی ساکت و آرام نشسته و فقط نگاه می کند . از دور صاحبم را می بینم ، حتی نمی دانم که هنوز مرا دوست دارد یا نه ؟ یاد روز هایی می افتم که او عاشق من بود و مرا به مدرسه ، شهربازی ، مهمونی ، سفر و ...می برد. حالا من متر ها از او دور افتاده ام ، ناگهان باد شدیدی می وزد و صدای ترسناکی به گوش می رسد ، گویی فردی ناشی در شیپور می دمد و جیغ می کشد ، هر چه در اطرافم هست از جا کنده می شود ، یعنی پایان دنیا این جاست ؟ ناگهان از زمین کنده می شوم و با سرعت جذب لوله ای غول آسا می شوم ، صدای خاله زری را می شنوم که می گوید : "خواهر جان جارو برقی رو چند خریدین ؟ " این آخرین صدایی است که می شنوم و سپس با چشمانی باز به آغوش مرگ می روم .
حالا بقیه می دانند که سرنوشت یک دگمه ی شلوار کنده شده چیست .

۵/۱۱/۱۳۸۹

نشونه



نشونه ی روی دستم برای چیه ؟ احتمالا اونو زدم تا یه چیزی یادم نره اما چی ؟
شاید باید پول دوستمو بدم!
شاید باید یه نفر رو بکشم!
شاید تولد آدم خیلی مهمیه که نباید یادم بره!
شاید من یه نیروی امنیتی فوق سری هستم که باید دنیا رو نجات بدم و الان دچار فراموشی شدم!
شاید باید به بچه گربه ی توی کوچه غذا بدم!
شاید هم اشتباهی دستم خودکاری شده!
شاید این نشونه رو زدم برای هیچی ، واسه این که یه وقتی بهش فکر کنم و به هیچی نرسم.
نمی دونم ... فهمیدنش خیلی سخته ، خواهش می کنم اگه فهمیدین که چرا من این ضربدر رو روی دستم زدم بهم بگین ، آخه می دونین، ممکنه دنیا در خطر باشه .

۵/۰۹/۱۳۸۹

بدبخت ترین آدم روی زمین


خوش به حال او ، خوش به حال بدبخت ترین آدم روی زمین ، او با خیال راحت می تواند غر بزند .
اگر من از پادرد بنالم ، کسی هست که پا ندارد .
اگر از بی پولی شکایت کنم ، چه بسیار است بی پول تر از من
اگر به دلتنگی هایم گلایه کنم ، هستند کسانی که حتی کسی را ندارند که برایش دلتنگ شوند
اگر با درس و کار زیاد مشکلی دارم ، فردی را دیده ام که روزی 20 ساعت به سخت ترین کارها مشغول است
اگر آزاد نیستم که هر کاری بکنم ، می شناسم آن مرد زندانی را که بی هیچ گناهی باید تا ابد در حبس بماند و از هر زیبایی به دور باشد
آری ، خوش به حالش ، خوش به حال
بدبخت ترین آدم روی زمین ، ولی او کیست ؟ چه کسی او را دیده یا حتی نامش راشنیده ؟ مگر این بازی زندگی نیست ؟ همیشه کسی هست که بدبخت تر از تو باشد ، و او امید زندگی توست ، امید شروعی دوباره ، و مبارزه با مشکلات ، تا رسیدن به آن چه که دوستش داری .