۵/۲۷/۱۳۹۲

صداقت




گاهی چیزهایی از آدم می پرسند که نمی توان راستش را گفت ، نه این که اشتباهی کرده باشی و خجالت بکشی ، و نه حتی دورویی ، منظورم این چیزها نیست ، شاید چیزی شبیه دروغ مصلحتی باشد ( ولی نه خیلی شبیه ) . گاهی فکر می کنی حقیقت را نگویی برای خودشان بهتر است ، حقیقت گاهی بدجوری تلخ می شود ، اگر بتوانی طفره بروی از جواب دادن می روی اما اگر نتوانی ... این جاست که کار سخت  می شود ، حتی نمی توان یک دروغ تر و تمیز گفت ، از آن دروغ ها که همه چیز را حل کند و تو را نجات دهد ، این دروغ ها تو را از دست دیگران رها می کند ، حتی شاید قهرمانت کند در نظر بعضی ها ، اما نفس انسان سمج تر است، وجدانی که دروغ شیرینت را نمی پسندد و عذابت می دهد . در نهایت واقعیت را می گویی که تلخ است اما نه به تلخی حقیقت ، این گونه مشکل حل نمی شود اما درون و بیرونت رهایت می کنند ، شاید کمی به تو اخم کنند اما تو خوشحالی که بقیه مجبور نیستند تلخی حقیقت را بچشند ، شاید این بهترین راه باشد اما حس می کنم مفهوم صداقت یک جایی در این میان گم می شود .... نمی دانم کجا !