۵/۱۲/۱۳۸۹

تک و تنها



تک و تنها در گوشه ای نشسته ام ، همه چیز آشفته است ، از این پایین همه چیز بزرگ به نظر می رسد ، صدای خاله زری از درون اتاق پذیرایی به گوش می رسد ، حالا بیشتر از هر موقعی از او بدم می آید . همیشه فکر می کردم که او حق مرا خورده است . او تمام روز را با صدای بلند برای دیگران حرف می زند اما من هر چه قدر فریاد می کشم کسی صدایم را نمی شنود. به آن طرف اتاق نگاه می کنم ، شلوار را می بینم که مچاله روی تخت افتاده است و مرا مقصر این وضع خود می داند و در نگاهش نفرت موج می زند ، ولی ساکت و آرام نشسته و فقط نگاه می کند . از دور صاحبم را می بینم ، حتی نمی دانم که هنوز مرا دوست دارد یا نه ؟ یاد روز هایی می افتم که او عاشق من بود و مرا به مدرسه ، شهربازی ، مهمونی ، سفر و ...می برد. حالا من متر ها از او دور افتاده ام ، ناگهان باد شدیدی می وزد و صدای ترسناکی به گوش می رسد ، گویی فردی ناشی در شیپور می دمد و جیغ می کشد ، هر چه در اطرافم هست از جا کنده می شود ، یعنی پایان دنیا این جاست ؟ ناگهان از زمین کنده می شوم و با سرعت جذب لوله ای غول آسا می شوم ، صدای خاله زری را می شنوم که می گوید : "خواهر جان جارو برقی رو چند خریدین ؟ " این آخرین صدایی است که می شنوم و سپس با چشمانی باز به آغوش مرگ می روم .
حالا بقیه می دانند که سرنوشت یک دگمه ی شلوار کنده شده چیست .

هیچ نظری موجود نیست: