مدرسه نمی رفتم
، پرسید : بزرگترین آرزوت چیه ؟ گفتم دوست دارم وارد
مغز دیگران شوم، جالب ترین چیز برایم ذهن خودم بود، شخصیت های خیالی ( کسی چه می داند
, شاید هم واقعی ) که هر روز در فکرم بودند و با هم حرف می زدیم , با هم تصمیم می گرفتیم
و از همان دریچه کوچک و عمیق کودکی دنیا را می دیدیم. تصور این
همه آدم با ذهن های متفاوت برایم شگفت انگیز بود , دوست داشتم وارد ذهن آن ها شوم
, موجودات آن ها را بشناسم و با آن ها دوست شوم . این ها ارزشمندتر از اسباب بازی
و لباس بودند. بزرگترین آرزو که فکر می کردم در آینده آن را عملی خواهم کرد
.
امروز اما ... تمام دوستان ذهنی ام رفته اند , آن رویا هم دیگر مفهومی ندارد , دنیا هم هنوز چیزی بهتر از آن اسباب بازی ها برای عرضه ندارد. ترجیح می دهم دوباره به ذهنم باز گردم , تمامی مفاهیم را از نو تعریف کنم , دنیای خودم را بسازم , و دریچه ای بگذارم برای بقیه تا وارد آن شوند , شاید اگر روزی کودکی رویای ورود به ذهن دیگری را در سر داشت , اولین مقصدش ذهن من باشد .
امروز اما ... تمام دوستان ذهنی ام رفته اند , آن رویا هم دیگر مفهومی ندارد , دنیا هم هنوز چیزی بهتر از آن اسباب بازی ها برای عرضه ندارد. ترجیح می دهم دوباره به ذهنم باز گردم , تمامی مفاهیم را از نو تعریف کنم , دنیای خودم را بسازم , و دریچه ای بگذارم برای بقیه تا وارد آن شوند , شاید اگر روزی کودکی رویای ورود به ذهن دیگری را در سر داشت , اولین مقصدش ذهن من باشد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر