۵/۰۷/۱۳۹۴

شهاب

به زمین چشم می دوزم، اولی را می بینم  که با دوستانش آمده تا آسمان را بفهمد، شاید برای اولین بار، با لبخند به من چشمک می زند، به کسی نمی گوید مرا دیده تا شاید این افتخار منحصرا برای او باشد، و لذت تعریف چندباره اش.
دومی را می بینم، یک نگاهش به پای چپش خیره مانده  که قدم ها با او فاصله دارد، و نگاه آخرش بر من قفل می شود، نمی داند موشکی قاتلم یا شهابی ناطق، ترجیح می دهد مرا نشانه ای بداند از آن که در این لحظه ها به او نیاز دارد.
سومی را می بینم، از لابه لای خانه ی کاغذی اش، یاد شبی می افتد که در ویترین مغازه ای در صفحه ای جادویی موشی از ماه تکه های پنیر می کند و بر دهان می گذاشت و با همان آهنگ همیشگی قصه تمام می شد، ناخودآگاه دهانش باز می شود، نمی دانم در این هیبتی که هستم گریه مفهومی دارد یا نه.
پنجمی را می بینم که مرا نمی بیند، به زمین چشم دوخته است، مانند همیشه.
چهارمی را نمی بینم، حسش می کنم، نمی دانم کجاست  اما هست.
نمی دانم بر شهابی سوارم یا خود آن شهابم، آینه هم چیزی نمی گوید مگر آن که آینده برعکس دیروز است .

هیچ نظری موجود نیست: