به دریا زد چه بی پروا , دل پاک و بزرگش را به هر در زد خودش را تا , کند رسوا رقیبش را
همان سربازک ساده که پشتش عاری از شاهان چو اسب و فیل و رخ هرگز ندارد طاقت هجران
گذر کرد از سیاهی ها , سکون روی سپیدی ها قدم ها پشت یکدیگر , نگشت اندوه او پیدا
پس از جنگی نه رو در رو , مورب , ال و رندانه بزد فریادی از جانش چو شد در آخرین خانه
رسیدم تا خط پایان ولی صد حیف چون دیگر ندارم تای برگشتن , تهی گشتم ز پا تا سر
نه رنگی مانده بر رویم , نه شوری مانده در جانم در این شطرنج بی حاصل وزارت را نمی خواهم
همی خواهم که این صفحه بگردد بستر شادی همه با مرز بیگانه , همه همرنگ آزادی
همان سربازک ساده که پشتش عاری از شاهان چو اسب و فیل و رخ هرگز ندارد طاقت هجران
گذر کرد از سیاهی ها , سکون روی سپیدی ها قدم ها پشت یکدیگر , نگشت اندوه او پیدا
پس از جنگی نه رو در رو , مورب , ال و رندانه بزد فریادی از جانش چو شد در آخرین خانه
رسیدم تا خط پایان ولی صد حیف چون دیگر ندارم تای برگشتن , تهی گشتم ز پا تا سر
نه رنگی مانده بر رویم , نه شوری مانده در جانم در این شطرنج بی حاصل وزارت را نمی خواهم
همی خواهم که این صفحه بگردد بستر شادی همه با مرز بیگانه , همه همرنگ آزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر