۵/۱۷/۱۳۹۵

پایان

با این که همه تلاشا واسه رسیدن به آخر هر کاره ولی پایان همیشه حس غریبی داره. دقیقا همون لحظه آخر که همه چی تموم میشه , مثل لحظه ی بیرون اومدن از جلسه کنکور , یا یه لحظه بعد از جدا شدن توپ از پات تو آخرین پنالتی فینال جام جهانی که  بازی خداحافظیته . مثل برگشتن از بدرقه ی پسر نوجوونت به یه جای دور قبل از رسیدن به سن قانونی , مثل رسیدنت به سنگر خودی بعد کلی دویدن و رد شدن از تیر و خاک و صدای هم قطارات , پایان گاهی طعم پوچی میده , سردرگمت می کنه , مثل اولین لحظه ی رسیدن یه ماهی از برکه به دریا , همیشه دوست داشتم بدونم تو لحظه ی آخرت به چی فکر می کردی , میگن آدما حسش می کنن قبل این که برسه , شاید می خواستی تلفنو ور داری و واسه آخرین بار بهم زنگ بزنی , شاید مثل همیشه دردو جدی نگرفته بودی و زیر لب فقط گله کرده بودی , کاش می شد بفهمم , کاش می شد پا به پات به پایان برسم ولی بدونم , بشر تا امروز تو خیلی چیزا سرک کشیده ولی چه فایده وقتی واسه بزرگ ترین سوال من هنوز جوابی نداره , سوالی که اگه جوابی داشته باشه هم تو یه دنیای دیگه است , و من فقط می تونم واسش انتظار بکشم , انتظار تا رسیدن لحظه ی پایان خودم !

هیچ نظری موجود نیست: